حلما جونیحلما جونی، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

حلما نفس مامان

شیر و دستشویی

1391/2/9 12:14
نویسنده : مامانی حلما
278 بازدید
اشتراک گذاری

سلام . بالاخره در هفته گذشته حلما را از شیر گرفتم . شیر را با نی نمیخوره ولی بستنی بجاش میخوره حتی روزی 2 تا . منم بخیل نیستم و بهش میدم . البته شبها یه خورده بهانه میگیره ولی ذهنش را منحرف میکنم . 2تا شورت آموزشی خریدم و 2روزی هست دارم سعی میکنم از پوشک هم بگیرمش این یکی خیلی سخته . هر10دقیقه میبرمش دستشویی دست آخر توی شورتش جیش میکنه نمیدونم تاکی طول میکشه .

فکر میکنم منو مسخره میکنه !!!

                                                               

niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

آرزوهای رنگی
9 اردیبهشت 91 12:19
سلام وتبریک به خاطر فرزندی ناز.اگر دوست داشته باشید میتونم نقاشی فرزندتان راازروی عکسش بکشم ودر وبلاگم قرار دهم تا مشاهده کنید واگر خوشتان آمد میتونید بخرید کارهایم رادر وبلاگم میتونید ببینید خوشحال میشم برام نظر بگذارید موفق باشید
مامان امير محمد
11 اردیبهشت 91 14:15
سلام مامان حلما جون خوبيد گلم ؟
حلما جون ما خوبه؟
من كه هنوز نتونستم امير محمد رو از شير بگيرم و با سرعت هر چه تمامتر شير مي خوره
براي پوشكش هم تو خونه بازش مي زارم خدا رو شكر بهم ميگه جيش داره ولي وقتي بازه پي پي نمي كنه، براي بيرون ومهد پوشكش مي كنم .


سلام . شکر خدا حلما در طول 2هفته هم از شیر هم از پوشک باز شد . من یک نفس راحت کشیدم
ilijoon
17 اردیبهشت 91 20:33
براي حلما خانوم
توسن
28 خرداد 91 20:46
سلام...
بگذارید اولش یک اعترافی بکنم اینکه زود رنگم می پرد همانگونه که زود سرخ می شوم . شما هم بدانید و اینهمه چوب نزنید به نازنینی ... واژه های لاغر من ، هذیانهای آشفته ای بیشتر نیستند .مدتهای زیادی می شود که از فضای مجازی به دور بوده ام و هنوز عادت نکرده ام مه چکونه می شود گلریز کرد پاتابه هایی را که گاه عابرانش خود از جنس شکوفه اند. در ازای نظر سرتاسر لطف اتان چیز دیگری نمی توانم بگویم جز اینکه آرزو کنم تاپ تاپ تپش خداوند در قلبتان طنینی همراه با ارامش یک خیال را مهمان تمام بند بند حستان کند و در رگ رگ شماه ی زندگی اتان "حلما " را با طراوت ببویید....لمس کنید...حس اش کنید و بخوانید باز باران با ترانه....
دختر زیبا و دوست داشتنی هست این حلما و من چقدر دلم می خواهد بادکنکی را برایش هدیه بدهم که رنگش آفتاب لطافت و معصومیت چهره ی او باشد....اما همه می دانند که در این مجاز ، مجالی برای به حقیقت در آوردن آرزوهایی از این جنس نیست و من تنها می توانم اجازه ی دل ام بدهم تا آرام آرام آرزوهایم بنشینند توی واژه ها !!...در خانه ی بچه ها باید درست مثل بچگی ها چشمها را محکم ببندی و درست پلکهایت را روی هم فشار بدهی....آن وقت درست می روی حوالی بچگی هایت....بچه می شوی...با همان دندانهای یکی در میان.....لبخندی می آید و بارقه های امید می تابند و تو شروع می کنی تا انشای سالهای دور را دیکته کنی.....
احساس قشنگی در درون تو می نشیند که ذائقه ات را شیرین می کارد...چیزی مثل شادی....چیزی خوش طعم ...به طعم سیب سبز ترش ! و من تمام این شادیها را....طعم سیب سبز ترش را و همه ی حاشیه های اطمینان و آرامش را برای لحظه نفس های حلمای عزیز و نیز شما بانوی موقر آرزو می کنم.



سلام . از اینکه به خانه خاطرات حلما آمدید و لحظه ای و آنی ، قدوم سبزتان را برچشمهایمان نهادید بی نهایت سپاسگزارم . خانه حلما همیشه میزبان چنین میهمانان گرامی و عزیزی است . حلما از راه دور برگونه مهربان شما بوسه مهر می نشاند.

توسن
2 تیر 91 10:59
سلام....
من نیز برای حضور دوباره اتان تشکر می کنم و چقدر خوب است که بهانه ی دوباره ای شدند تا بتوانم ظرافت کودکانه ی این حلمای دوست داشتنی را دوباره در تصویرهایش تماشا کنم و با دیدنشان تبسم قشنگی بی اختیار در چهره ام نشست....چقدر این دختر با همه ی شیرینی اش با نمک است و مرا یاد شعری از سعدی می اندازد " در عجبم کز چه سبب شور است نمک....یار من اینهمه دارد نمک و شیرین است"
در مدد این مجاز تصور چندان سختی نخواهد بود که برای لحظه ای این دختر شیرین را اینجا و در آغوش گرفته و دور از چشم مادرش یک شکلات بی بی برایش هدیه می کنم و لبخند که می زند باید مراقب باشم که گونه های کوچکش را در فوران احساس گاز نگیرم و بوسه ی آرامی بر آنها بنشانم...
ببخشید بانو ...با آنکه ممکن است با هزار و یک دلیل بهداشتی ، شما مخالف شکلات بوده باشید ، اما من هم به هزار و یک بهانه ی دیگر ناچار بودم که موازی و موافق خواسته های کودکانه ی این دختر شرین حرکت کنم تا برای نخستین بار جایی را برای خودم میان قلب کوچکش باز کنم ....
شاید شما و هیچکس دیگری با این کار من موافق نباشد ، اما تنها خودم می توانم بدانم و لمس کنم که چگونه این طفل ، قدردان محبتی کوچک است که تنها با یک شکلات برایش هدیه شده است....چقدر لبخندهایش را دوست دارم و چقدر با هر لبخند که در لبهایش می نشیند ، در تاروپود قلب من نیز غزل غزل شعر و قصیده می بافد....آنقدر اینجا و روی زانوهایم می نشیند تا شکلاتش تمام بشود.... دلش برای مادرش که تنگ می شود بر می خیزد و من می بینم که از وجودش موسیقی می ریزد...


سلام و توسن مهربان . خوشحالم که با آمدنتان چراغ کلبه کودکانه حلما را به شیرینی شکلات و به روشنایی آب کردید. هزار بار ممنون . بازهم منتظریم