حلما جونیحلما جونی، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

حلما نفس مامان

حرفهای تازه

این روزها حسابی حرف میزنی مثلا وقتی صدات میکنم حلما جوابمومیدی مثل طوطی : الما تازه جمله هم میسازی مثلا میگی پادرد - دست گیر که من میفهمم مثلا دستت جایی گیر کرده - لباس هم که عوض میکنی میگی به به ! و فوری اماده ددر رفتن میشی .                                                                        ...
18 تير 1390

این دندونهای ناقلا

دوباره بخاطر دندونهات مریض شدی شوخی نیست ٨تادندون داری باهم درمیاری . باز اسم خونه عزیز شد و تومریض شدی . من و مامان بزرگ کلی زحمت میکشیم تاتوچاق بشی اسم خونه عزیز که میشه مریض و نحیف میشی                                                             این روزها روزهای خیلی سختی رابخاطر خاله عزیز میگذرونیم شاید توهم متوجه شده باشی که مامانی خیلی ناراحته . امیدوارم خدا خدایی ...
18 تير 1390

بابا جون روزت مبارک

حلما شب که میخوابه قبل از خوابیدن باید حتما باباشو ببینه صداش میکنه بابایی و یک بوس خوشکل و ملوس به باباش میده . صبح وقتی چشماشو بازمیکنه اولین کلامش اینه بابایی- خداشانس بده باباشو خیلی میخواد.وقتی ازش میپرسم تودختر باباهستی یا مامان میگه بابا . بیخود نیست که میگن دخترا بابایی هستن .اینم یک دسته گل از طرف حلما برای بابایی                                                        ...
18 تير 1390

شب بد

دیشب شب خیلی بدی بود . دونه های درشت و قرمز مثل کهیر از بدنت ریخته بود  بیرون . خیلی نگرانت بودم با خاله رفتیم اورژانس . دکتر گفت حساسیت داری . صبح رفته بودی سراغ کیف خاله   . کرم پودر و رژگونه و رژلب اونو دزدکی زده بودی به صورتت . با خودم گفتم شاید از اونه . امروز بهتر بودی ولی چشمای خوشکلت ورم داشت . زودی خوب شو. خیلی نگران خاله هستم .دیشب شب خیلی سختی بود . اون خیلی عذاب کشید .کاش می فهمید که من و مامان بزرگ بد اونو نمیخواهیم .کاش می فهمید که نگرانی هاو غصه هاش مال من و مامان بزرگه . کاش می فهمید که خیلی خیلی دوستش دارم . کاش می فهمید از غصه اون چه شبها تاصبح بیدارم و گریه میکنم .کاش میفهمید بزرگترین آرزوم خوشبخت...
18 تير 1390

خونه جدید

بالاخره مامان بزرگ خونش روفروخت و دوتاآپارتمان شیک خرید یکی برای خاله جون و یکی برای خودش . البته نزدیک مانیستند و توی همون محله 3تاکوچه پایینتر رفتن .ما هم تاچند وقت دیگه میریم خونه جدید .هرسه تامون باهم اسباب کشی میکنیم . ...
18 تير 1390

دلم گرفته

این روزها خیلی شیطون شدی مثل یک بالرین روی پنجه های ناز و کوچولوت راه میری و دستاتو باز میکنی . یک کم که بزرگترشدی حتما میفرستمت کلاس باله با این سن کمت فقط کافیه که یک کتاب دست من ببینی فوری دادمیزنی کااذ( یعنی کاغذ ) ومن باید یک کاغذ و مداد بهت بدم تاتونقاشی کنی .به خودکار هم میگی اووا با وجود این همه شیرینی و شیطنت گاهی لبخند روی لبامون میاد و بیشتر اوقات غصه خاله میادسراغمون . نمی دونم عاقبتش چی میشه . ازمامانای عزیز میخوام که براش دعاکنن که هر چی خیرش هست براش پیش بیاد. ...
18 تير 1390

اسباب کشی

این روزها مشغول اسباب کشی هستیم و خوب چون من و بابایی صبحها سرکاریم مجبوریم عصرها اسباب ببریم و این باعث شده که کارمون طول بکشه و خیلی هم خوش به حال توشده چون همش میپری روی کارتونها و کلی ذوق میکنی. دیروز عمومی مامانی از مکه اومده بود .مابه دیدنش رفتیم . مشغول حرف زدن بودیم که یک دفعه دیدیم تونیستی هرچی صدات زدم جواب ندادی تمام اتاقها را گشتم . نبودی . خیلی ترسیدیم . یک دفعه دوتاپای کوچو لو رو دیدم که از زیر پرده مهمونخونه اومده بود بیرون . پرده را که بالازدم تو عزیز دلم نمایان شدی و داشتی به ما میخندیدی . یک دونه پسته نمیدونم از کجا آورده بودی و مشغول خوردن بودی . ای ناقلا ...
18 تير 1390

علی بلا

دیشب رفتیم عکاسی و یک عکس هنری از تو و علی و یک عکس هم مشترکا از شمادوتا گرفتیم . بعد از برگشتن داشتی باعلی بازی میکردی که علی تورو حول داد و توزمین خوردی . آخ بمیرم برات دندونات توی لبت فرورفت و لبت خون شد . اونقدر که لباس و صورت منم که توروبغل کردم خونی شد .خیلی ترسیدیم فکرکردیم لبت پاره شده . اماپوستش غلفتی کنده شد . شب هم به سختی اونهم با قطره استامینوفن خواب رفتی . صبحی که نگاه کردم لبت خیلی ورم داشت . امانگران نباش بزرگ میشی یادت میره ...
18 تير 1390

خونه نو

بلاخره اسباب کشی تموم شد و توی خونه نو مستقر شدیم البته هنوز خیلی کارداره مثلا پرده ها که سفارش دادیم و تاهفته دیگه آماده میشن و یا نصب تابلوها و لی دوروبرمون تقریبا تمیز و مرتب شده البته اگه تو نفس مامانی بذاری . راستی از مامان رها تشکر میکنم که به ما سرزده . اماهرکاری میکنم وبش بازنمیشه اگه این مطلب را خوند ازش میخوام آدرس دقیق وبلاگ دخمل نازش رو برام بذاره تا بهش سر بزنیم . ...
16 تير 1390